سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا

خدا ...

بچه بودم فکر می‌کردم خدا هم مثل ماست
مثل من و تو،ما و همه او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود فکر می‌کردم خدا
پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت‌و شلوار می‌پوشد به رنگ قهوه‌ای
حال و روز جیبهایش هم همیشه روبراست

مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

فکر میکردم که پیپش را مرتب می‌کشد
سرفه‌های او دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی نسخه می‌پیچد،طبابت می‌کند
مادرم میگفت او هر دردمندی را دواست

فکر می‌کردم شبها روی یک تخت بزرگ
مثل آدمها و من در خوابهای خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ،من فهمیده‌ام
تو حسابش از عالم و آدم جداست

مهربان‌تر از پدر،مادر،شما،آقا بزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ،نه!چون او خداست